مهرگان بعد از نوروزدر رده دوم از نظر اهمیت جشنهای باستانی است. مهرگان آغاز فصل پائیز است . این جشن روز مهر از فصل مهر می باشد ( ۱۰ مهربرابر با 2 اکتبر ) این جشن که در مهر روز آغاز میشود و شش روز به درازا میانجامد و در روز رام روز به پایان میرسد. نخستین روز جشن، مهرگان عامه (همگانی) و واپسین روز جشن، مهرگان خاصه (ویژه) نامیده میشود. در زمان ساسانیان بر این باور بودند که اهورهمزدا یاقوت را در روز نوروز و زبرجد را در روز مهرگان آفریدهاست و از دیر باز ایرانیان بر این باور بودند که در این روز کاوه آهنگر علیه ضحاک به پاخاست و فریدون بر اژی دهاک (ضحاک) غلبه کرد
بیائید به احترام انسان و انسانیت اثار فکری دیگران را با ذکر نام خالق اثر نشر کنیم. . . . . همه آدمها که خیام و سعدی و. . . نیستند
هر کسی یک نشانی دارد که با هیچ کس دیگری مشابه نیست والبته استفاده به قصد جعل امکان ندارد اما خیلی ها خیلی چیز ها دارند که نشانی از هویت وشخصیت آن انسان است . . . ویا حد اقل به دلایل شخصی آن رد و نشانه برایشان مهم است
چندی پیش یک جا به شعر و نوشته ای برخوردم که به نام کسی دیگر به ثبت رسیده بود وخیلی خیلی تعجب کردم وقتی متوجه شدم ناشر با علم این که صاحب اثر کیست این کار را کرده (یکی از دست نوشته هایم) وجالب تراینکه ناشر مدعی بود«چون برای من نوشتی پس من ما لک هستم!!!؟؟؟»
بیائید به احترام انسان و انسانیت اثار فکری دیگران را با ذکر نام خالق اثر نشر کنیم
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره،جامه تان بر تن؛!
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها !
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره ن، وین بانگ باز از دور میآید:
" آی آدمها " . . . .
امروز را از وحشت فردا
فردا را در حسرت امروز
حالم ، از ترس رسوایی
قالم ، در حسرت نه رفتن
روزگار سرد می گذرد سرد
این نه بودن ها و آن مردسالاری
ودرین میانه پوچ می شود هیچ می شود
همه انسان بودن
همه عشق ورزیدن
همه صداقتهای نا باورانه
و
تنهایی ؛ چون بختکی
گلو گیر می شود ؛ ثانیه ، ثانیهِ زندگی را
واز این همه تنها ؛
حسرت زندگیِ برباد رفته
به جای می ماند تلخِ تلخ
چون طعمِ فریب
خاتونم. . . .
گناه از دل سادهِ عاشق تو نیست، علت این بی اعتمادی ها. . .
مقصر کسی ست که اولین بار تخمِ هرزه گیاه تن خواهی رادر جاده رسیدن به خانه عشق کاشت
واین و آن رهگذر بیدل برای فرار ازتنهایی دانست و ندانسته باشبنم های دروغ و نقاب باور پذیری صداقت را سخت کرده اند
مقصر ذهن های لچن زده آدم است که از دیر باز گناه سیب را به گردن حوا نهاد
بگذار برایت بگویم
که این تن تکیده مانده درراه
از عبورسالهای کویریِ مهربانی
تنی شد عاشقانه
که بوی عشق ، حتی
ازحیاط همسایه
به روحش پرِپرواز می دهد
دستانش درکار مرهم
بربا ل پرنده زخمی
آغوشش پناه بی پناهی
سرشانه اش جایی برای
هق هق بی دلیل و بادلیل
حال اگر تو درراهی
حال اگر تو صدای قلبم را می شنوی
به سراغم بیا نازنین
بیا پیش از آنکه
طوفان این زمستان نامردمی
تنم را برباد دهد
امروز را از وحشت فردا
فردا را در حسرت امروز
حالم ، از ترس رسوایی
قالم ، در حسرت نه رفتن
روزگار سرد می گذرد سرد
این نه بودن ها و آن مردسالاری
ودرین میانه پوچ می شود هیچ می شود
همه انسان بودن
همه عشق ورزیدن
همه صداقتهای نا باورانه
و
تنهایی ؛ چون بختکی
گلو گیر می شود ؛ ثانیه ، ثانیهِ زندگی را
واز این همه تنها ؛
حسرت زندگیِ برباد رفته
به جای می ماند تلخِ تلخ
چون طعمِ فریب
درباره این سایت